سال ها پیش از این
زیر یک تخته سنگ ، گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
کمی خاک ، که دعایش پر زدن به آن سوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه دیدن آخرین قلّه ی کهکشان بود
یک شب آخر ، دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا
تکّه ای از خاک را برداشت و آسمان را در آن کاشت
خاک را توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
من همان خاک خوشبخت ، من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم